سلام امروز اومد یه پک انحصاری برای استیکر تلگرام گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد
طراحی و ساخت بنده بوده
سلام امروز اومد یه پک انحصاری برای استیکر تلگرام گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد
طراحی و ساخت بنده بوده
دلم گرفته ....
میخواهم بازی کنم....
کلاغ پر....
کــــــلاغ.......
پــــر؟؟؟؟؟؟؟؟
نــــه...!
کــــلاغ را بگــــــــذاریم بــرای آخــــر...
نگـــاهـــت ..............پــــر...
خــــاطـــراتت ...............پـــر...
صـــدایت ...............پـــر...
دستهایت............پر...
••••••••••••••••••••••••
جــــوانیـــم ...............پـــر...
خــــاطـــراتـــم ..........پـــر...
زندگیم ................پر...
احساسم............پر...
قلبم..............پر...
مــــن ........ پـــر...
حــــالا تـــو مـــانـــده ای و کـــلاغــــے کـــه هیــــچ وقـــت بـــه
خــــانه اش نــرسیــد...
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه
یادم آید روز دیرین گردش یک روز شیرین.....
هر وقت باران میگرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب میشد به کوچه باغهای کودکیش؛ کوچه های باریک و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها که هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند که دوران عوض شده بود و در گوشه و کنار کوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی میکردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاک و کاهگلی که روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش میرسید.
حتی چهره مادرانی که وقتی به دنبال دوستانش میرفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز میکردند با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی که مادرند؛و دوستانی که با یقه های سفید و گیسهایی سیاه با ربانهای پاپیون شده سفید با کیفهای دستی دوان دوان می آمدند؛ چهره بقال محل که هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش؛ همان در های چوبی سبز-آبی؛ لنگه به لنگه؛ آب میپاشید و جارو میزد؛؛؛؛ لبو فروش محل که روی گاری دستی اش لبوی داغ میگذاشت و با ملاقه روحی اشک چشم قرمز لبو را روی لبوی تکه تکه شده خریداران میریخت و هم میزد تا داغتر شوند؛ !چهره یکی یکی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه میرفت و همیشه لبخند زیبای مادر که در را به رویش می بست و با حمدو سوره ای او را روانه میکرد؛ هر چند که چند سالی در دوران دبستان با سر کشیدن چادر مشکیش و گرفتن دست او دست دردست به مدرسه میرفتند.
حتی در راه گهگاهی آرام آرام مادر شعرهای کتاب را که خودش نیز بلد بود با او زمزمه میکرد؛ و چقدر دلچسب که میدانستی مادران دیگر این کار را نمیکردند؛ و فقط مادر او بود: مادر او که در این خاطرات همیشه این شعرها را بلد بود؛ گویند مرا چوزاد مادر؛تک تک ساعت چه گوید هوشیار؛ و......
1
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در د لها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محم لها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساح لها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محف لها
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها