یادداشت1

نوشتن ترس نداره
یادداشت1

نوشتن ترس نداره برای یادی گیری وکسب اطلاعات و اموزش بهتر و فهم و درک مطالب بهتر بنویسیم از وقتی که تکنولوژی پیشرفت کرده دیگه نوشتن رفته
دفتر یاداشت جای خودشو به موبایل داده و........

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
http://c.ganjoor.net/beyt-xml.php?n=10&a=1&p=2
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

یادداشت1

نوشتن ترس نداره





۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پورسلطان» ثبت شده است


💬 Albert Einstein :
You have to learn the rules of the game. And then you have to play better than anyone else.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💬 آلبرت انیشتین :
شما ابتدا باید قوانین بازی را یاد بگیرید ؛ سپس آن را بهتر از هرکس دیگر اجرا کنید.


💬 Confusius :
Life is really simple, but we insist on making it complicated.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💬 کنفسیوس :
زندگی حقیقتا ساده است ؛ اما ما اصرار داریم که آن را پیچیده کنیم.



💬 Cesare Pavese :
We do not remember days, we remember moments.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چزاره پاوزه (نویسنده ایتالیایی) :
ما روزها را به خاطر نمی آوریم ؛ بلکه این "لحظه ها" هستند که به یادمان می مانند.


💬 Jimmy Dean (American Musician) :
I can't change the direction of the wind, but I can adjust my sails to always reach my destination.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💬 جیمی دین (موسیقیدان آمریکائی) :
من نمی توانم جهت باد را تغییر دهم ؛ اما می توانم بادبانهایم را طوری تنظیم کنم که همیشه به مقصد برسم.


💬 William Shakespear :
We know what we are, but know not what we may be.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما میدانیم در حال حاضر چه کسی هستیم ؛ اما نمی دانیم در آینده چه کسی خواهیم شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۶
امین پورسلطان

باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه

یادم آید روز دیرین گردش یک روز شیرین.....

 

هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد به کوچه باغهای کودکیش؛ کوچه های باریک و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها که هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند که دوران عوض شده بود و در گوشه و کنار کوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی می‌کردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاک و کاهگلی که روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش می‌رسید.


حتی چهره مادرانی که وقتی به دنبال دوستانش می‌رفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز میکردند با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی که مادرند؛و دوستانی که با یقه های سفید و گیسهایی سیاه با ربانهای پاپیون شده سفید با کیفهای دستی دوان دوان می آمدند؛ چهره بقال محل که هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش؛ همان در های چوبی سبز-آبی؛ لنگه به لنگه؛ آب میپاشید و جارو میزد؛؛؛؛ لبو فروش محل که روی گاری دستی اش لبوی داغ میگذاشت و با ملاقه روحی اشک چشم قرمز لبو را روی لبوی تکه تکه شده خریداران میریخت و هم میزد تا داغتر شوند؛ !چهره یکی یکی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه میرفت و همیشه لبخند زیبای مادر که در را به رویش می بست و با حمدو سوره ای او را روانه میکرد؛ هر چند که چند سالی در دوران دبستان با سر کشیدن چادر مشکیش و گرفتن دست او دست دردست به مدرسه میرفتند.


حتی در راه گهگاهی آرام آرام مادر شعرهای کتاب را که خودش نیز بلد بود با او زمزمه میکرد؛ و چقدر دلچسب که میدانستی مادران دیگر این کار را نمیکردند؛ و فقط مادر او بود: مادر او که در این خاطرات همیشه این شعرها را بلد بود؛ گویند مرا چوزاد مادر؛تک تک ساعت چه گوید هوشیار؛ و......

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۶
امین پورسلطان